نشسته در دو چشم تو نگاه بی قرار من
تو ای ستاره ی سحر بیا ، بمان کنار من
در این دیار غم فزا که جان به لب رسیده است
توای گره گشا بیا ، گره گشا زکار من ..
همین که گام می زنی به خلوت خیال من
سرشک شوق می چکد ز چشم اشکبار من
زمقدمت خدا کند که ای سوار مشرقی
در این غروب بی کسی ز ره رسد بهار من ..
ز لحظه ی هبوط من تو خود گواه بوده ای
رسید از ولای تو شکوه اعتبار من
کنون نگاه مست تو که می برد قرار دل
بیا طبیب درد من ، همیشه غمگسار من ..
و این غزل سروده را ز " شائقت " قبول کن
که تا مگر به سر رسد زمان انتظار من ...
" اکبر حمیدی"