در سکوت دلنشین نیمه شب
می گذشتیم از میان کوچه ها
راز گویان، هر دو غمگین، هر دو شاد
هر دو بودیم از همه عالم جدا
تکیه بر بازوی من می داد گرم
شعله ور از سوز خواهش ها تنش
لرزشی بر جان من می ریخت نرم
ناز آن بازو به بازو رفتنش
در نگاهش، با همه پرهیز و شرم
برق می زد آرزوئی دلنشین
در دل من با همه افسردگی
موج می زد اشتیاقی آتشین
زیر نور ماه - دور از چشم غیر -
چشم ها بر یکدیگر می دوختیم
هر نفس صد راز می گفتیم و، باز
در تب نا گفته ها می سوختیم
نسترن ها، از سر دیوارها
سر کشیدند از صدای پای ما
ماه، می پائیدمان از روی بام
عشق، می جوشید در رگ های ما
سایه ها مان، مهربان تر، بی دریغ
یکدیگر را تنگ در بر داشتند
تا میان کوچه ای - با صد ملال -
دست از آغوش هم برداشتند
باز هنگام جدائی در رسید
سینه ها لرزان شد و دل ها شکست
خنده ها در لرزش لب ها گریخت
اشک ها بر روی رؤیا ها نشست
چشم جان من، به ناکامی گریست
برق اشکی در نگاه او دوید
نسترن ها سر به زیر انداختند
ماه را ابری به کام خود کشید
تشنه، تنها، خسته جان، آشفته حال
در دل شب می سپردم راه خویش
تا بگریم در غمش دیوانه وار
خلوتی می خواستم دلخواه خویش
"فریدون مشیری"