اینکه گاه میخواهم کز تو دست بردارم
حرف سرد مهری نیست مشکلی دگر دارم
با تو عشق می ورزم ای پریچه و خود نیز
از حضور یک دره در میان خبر دارم
عشق من ! اگر تقویم چند سال پس میرفت
میشد این مزاحم را از میانه بردارم
مشکلم بهار توست در خزان من آری
آنچه پیشِ رو داری من به پشت سر دارم
ورنه خوب میدانی بی توقف و جاری
دم به دم به سوی تو مهر بیشتر دارم
ورنه دوست میدارم سوی تو پریدن را
با تو پر کشیدن را تا که بال و پر دارم ..
" حسین منزوی "
می توانی آنقدر خسته باشی
که خواب را
که کابوس را
حتی مرگ را، پس بزنی؟
جهان جوابم کرده است ..
اتاق از هرای دیوان و هراس کرکسان آکنده است
چراغ را خاموش نکن می ترسم
زمزمه را نکش می ترسم
آه
که اگر امشب
تنها همین امشب
صبحی داشته باشد
دیگر جهان همیشه آفتابی خواهد بود ..
حسین منزوی
دریای شورانگیز چشمانت چه زیباست
آنجا که باید دل به دریا زد همینجاست
در من طلوع آبی آن چشم روشن
یادآور صبح ِ خیال انگیز دریاست
گل کرده باغی از ستاره در نگاهت
آنک چراغانی که در چشم تو برپاست
بیهوده میکوشی که راز عاشقی را
از من بپوشانی که در چشم تو پیداست
ما هر دُوان خاموش ِ خاموشیم اما
چشمان ما را در خموشی گفت و گوهاست ..
"حسین منزوی"
دیدنت گر چه شادیآمیز است
ولی از غصّه نیز لبریز است
در من این حالت دوگانه ز تو
التقاط بهار و پاییز است
شادی دیدنت ندیده دلم ،
با غم رفتنت گلاویز است
هرچه زیباتر است آمدنت
رفتنت بیشتر غمانگیز است ..
"حسین منزوی "