کلاهی بر شنهای ساحل
نمیتواند مال فرشتهای باشد
و هیچکس نیز
دلفینی را
با کلاه ندیده است
و یا ...
من فکر میکنم
مال مردیست شاعر
که دریا را
در پنداشته است
دری
به یک میهمانی خصوصی.
"رسول یونان"
سال هاست رفته ای
اما نمیتوانم فراموشت کنم
صدای تو
در گوشم می پیچد
مثل صدای اب در گوش شب
همیشه چیزی هست
که تورا به یادم بیاورد
نمیتوانم فراموشت کنم
گرامافونی
در اعماق خاطره ها روشن مانده ...
" رسول یونان "
رفتن علت نیست
معلول تمام ماندنهاییست که گوشهی اتاق فرسوده میشوند
از کسی که میخواهد برود
نباید چیزی پرسید
هرکس که پا دارد میرود
من از دقت او در تماشای کوچ درناها
فهمیدم که خواهد رفت ..
دستهایش سفیدتر شده بودند
میتوانستند به بال بدل شوند
به شکل رفتن درآمده بود
به شکل دورشدن ماه از پنجره
به شکل پرواز پرنده
از لبهی پاییز
به شکل محو شدن رنگ از چهره در وقت ترس.
گوزنی بود آمادهی فرار
برگی بود در فکر کنده شدن از درخت
نمیتوانست بماند
از ماندن جدا شده بود و باید میرفت
او شکل دیگری از من بود
درست مثل من رفت
یعنی فقط چتر را برداشت و چمدان را از یاد برد
یعنی چمدان را از یاد برد و فقط چتر را برداشت
یعنی چمدان را مقابل خود ندید و چتر را داخل کمد دربسته دید
بعد در این شهر بیدریا
دنبال دریا گشت که با کشتی برود
ناامید که شد
با اتوبوس رفت
میخواست گریه کند اما لبخند میزد
چهرهاش آفتابی بود آلوده به ابر
برایش دعا میکنم
دعا میکنم که باد با احترام از کنار گلهاش بگذرد ..
" رسول یونان "
بیهوده برایت شعر میگفتم
بیهوده برایت دامن گلدار میخریدم
بیهوده ...
مثل آینه
نگاه میکردی
مثل صندلی؛ میایستادی
و مثل میز ...
همان بهتر که گریختم
تو جزو اشیا شده بودی .
"رسول یونان"
گاه گم شدن بد نیست
من در تو گم شدم
در زیبایی
"رسول یونان"
وضعیت خوبی ندارم
مرا ببخش !
دستم از اشیا رد میشود
رد میشود از تلفن
فراموشت نکردهام
فقط کمی ...
کمی مردهام
"رسول یونان"