دستم را بگیر!
همین
دست
برایت
ترانه عاشقانه نوشته؛
همین
دست سوخته
در
حسرت لمس دست های تو؛
همین
دست
پاک
کرده اشک هایی را
که
در نبودت به گونه دویدند...
این
دست
بوی
ترکه های کلاس سوم را می دهد هنوز؛
این
دست پینه بسته
از
نوشتن مداوم نام تو...
دستم
را بگیر
و
از خیابان زندهگی
بگذران مرا...
"یغما گلرویی"
چند سال زودتر رسیده بودم
به ایستگاه
و مسافرم نیامده بود...
در نقاشیهای پنج سالگیام
خطوطِ اندامِ دختری پیدا بود
که در کنار شیروانی خانهای
آمدن مردی را انتظار میکشید!
در ده سالهگی به مدرسه میرفتم
برای اینکه بتوانم
نامه ای برای تو بنویسم!
در پانزده سالهگی
زنگهای آخر تمام روزهای هفته را
از مدرسه می گریختم
چون زنگ مدرسهی تو
دو ساعت زودتر میخورد!
در بیست سالهگی
شماره روی شماره میگرفتم از باجهی تلفن
تا شاید یک بار
زنگ صدای تو را بشنوم!
در بیست و پنج سالهگی
ورق می زدم برگ وبلاگها را
در جست و جوی نام و نشانی از تو!
در سی سالهگی
به انجمنهای غیردولتی میرفتم
و شعرهای پرشور میخواندم برای جمع
تا شاید نگاه تو را درچشمی ببینم!
چند سال زودتر رسیده بودم
و تو
آن جا نبودی...
"یغما گلرویی"..
می دانم بر نمی گردی !
می دانم که چشمم به راه خنده های تو خواهد خشکیـد!
می دانم که در تابوت همین ترانه ها خواهم خوابیـد !
می دانم که خط پایان پرتگاه گریه ها مرگ است !
اما هنـوز که زنـده ام !
" یغما گلرویی "