صدوپنجاه وپنج155
تنها چند نفس مانده تا بهار
و من
حوصله ام را در جیب لباسم گذاشته ام
- کنار جوراب ِ تو در تو -
پرت شده ام میان انبوه ِ این همه دود
که دشمنانه دوست می دارندم
عصر بخیر می گویم به بارش بیمار ِ آفتاب
گلدان ِ غروب را آب می دهم روی طاقچه
تا شب قد بکشد به بلندای پنجره
حالا می شود به دور از هر چشمی
راحت تر سنگینی ِ بی وزن ِ بهار را گریست
صدایی میان ِ دو حادثه در گوشم چرخ می زند
بوی عیدی ، بوی توپ ، بوی کاغذ رنگی !
آخر
با اینها مگر می شود زمستان را سر کرد
وقتی در آن سر سال
مردمان گیج چشمانم هنوز باید
خسته تر از دیروز
سراغ تو را از تلاوت نماز شکسته ی قناری بگیرند
بی تو
بهار قابی نیست که در پناه چهار چوبش زیبا شوم
می دانی ؟
بهار ،
بی حضور خنده ی تو
شبیه شعری ست
که شاعرش را گم کرده باشد
مهدی یوسفی نژاد