هفتادوسه73
ای دل حکایت تو به تکرار می رسد
یک روز صبح زود تو از خواب می پری
چشمت به او می افتد و پر در می آوری
او کیست؟تازه قصّه ما می شود شروع
بود ویکی نبود خدا می شود شروع
ناگه به خود می آیی ودرمانده می شوی
طوفان شروع می شود وماجرا تویی
کشتی به آب می زند وناخدا تویی
از شهر می گریزی و تنها،تبر به دست
حتی بت بزرگ دلت را شکسته است
یک روز دیگر از تو نجابت ،نگاه از او
زل می زنی به چشم زلیخا و آه از او
این قصّه در ادامه به دریا رسیده است
یعنی عصا دوباره به موسی رسیده است..
دل پادشاه گشت و سلیمان ماجراست..
بلقیس پس کجاست که پایان ماجراست..
ای روزگار!قافیه تنگ است و باز من
من یونسم دهان نهنگ است و باز من
وقتی خریده اند به سیبی تو را مرنج
نفروختند اگر به صلیبی تو را مرنج
یک روز صبح تو از خواب می پری
چشمت به او می افتد و پر در می آوری
او کیست تازه قصّه ما می شود شروع
بود و یکی نبود خدا میشود شروع
من منتظر نشسته که ناگه می رسی
یک روز صبح زود تو از راه می رسی..
"مهدی جهان دار"