پند
بشنو از پیرخرابات تو این پند
هردست که دادی به همان دست بگیری

منی که عاشق سکوت و آرامش بودم
منی که مسیرم را از هر چه ازدحام کج می کردم
منی که از ناشناخته های پوچ بیزار بودم،
حالا با تو
عاشق قدم زدن در خیابان های پر رفت و آمد و غریبم !
اینجور جاها
دست کم به خاطر خودت هم که شده
دستم را محکم تر می گیری و رها نمی کنی ..
" مصطفی زاهدی "
تلخی روزگار اینه که
خیلی چیزها رو میشه خواست..
بی شکل تر از باد شدم تا نهراسی
وقتی که منِ واقعی ام را بشناسی
پیداست که در حوصله ی جسم نگنجد
این وسعتِ پُر دغدغه - این روحِ حماسی
ها...عاشق روییدن و تکثیر شدن ها
در پیله ی پیراهنیِ خود نپلاسی!
عریان شُووُ انکار کن این جسم شدن را
تو جانی و جان را که نپوشند لباسی !
تا مرگ رسیدیم و به سویی نرسیدیم
ما را به کجا می برد - این پرت حواسی ؟
"محمدعلی بهمنی "
درهایی هست که میخواهند
از لولاهایشان
فرار کنند
و با بهترین ابرها بپرند.
پنجرههایی هست که میخواهند
از قابهایشان
رها شوند
و در علفزارهای بک کانتری
با آهوان بدوند.
دیوارهایی هست که میخواهند
در گرگ و میش
با کوهها بگردند.
خانههایی هست که میخواهند
اثاثیهشان را
در گلها و درختها
خلاصه کنند.
سقفهایی هست که میخواهند
دلخوش با ستارهها
در دایرههای تاریکی
سفر کنند.
"ریچاردبراتیگان"