جور خزان کشیده ی شوقی بهاری ام
رسمش نبود غنچه بخندد به خواری ام
باران ببار...برق بزن...باد هوبکش
من لایق ستمکشی وبردباری ام
رفتم که سربه راه بیابان دل شوم
دیدم غبار قافله ی خاکساری ام
عاقل کسی که از غم عالم فرارکرد
دیوانه من که از همه عالم فراری ام
ای بخت واژگون! همه دارایی ام تویی
میسازمت که ساخته ای با نداری ام...