بود عمری به دلم با تو که تنها بنشینم
کامم کنون که برآمد بنشین تا بنشینم
پاک و رسوا همه را عشق به یک شعله بسوزد
تو که پاکی بنشین تا منِ رسوا بنشینم
بی ادب نیستم اما پی یک عمر صبوری
با تو امشب نتوانم که شکیبا بنشینم
شمع را شاهد احوال من و خویش مگردان
خلوتی خواسته ام با تو که تنها بنشینم
من و دامان دگر از پی دامان تو؟ حاشا!
نه گیاهم که به هر دامن صحرا بنشینم
آن غبارم که گرَم از سر دامن نفشانی
برنخیزم همه ی عمر و همین جا بنشینم
ساغرم، دور زنان پیش لبت آمدم امشب
دستگیری کن و مگذار که از پا بنشینم
سیمین بهبهانی
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش ،
اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت :
زندگی مثل یک کلاف کامواست ،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم ،
گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود ،
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی ،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود ،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد،
باید سر و ته کلاف را برید ،
یک گره ی ظریف کوچک زد،
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد ،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود ،
یادت باشد،
گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند ،
همان کینه های چند ساله،
باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید ،
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است ...
" زنده یاد مرحومه سیمین بهبهانی "
باور نداشتم که چنین واگذاری ام
در موج خیز حادثه تنها گذاری ام
آمد بهار و عید گذشت و نخواستی
یک دم قدم به چشم گهرزا گذاری ام
چون سبزه رمیده به صحرای دور دست
بختم نداد ره که به سر، پا گذاری ام
هر کس، نسیم وار، ز شاخم نصیب خواست
تا چند ، چون شکوفه به یغما گذاری ام ؟
عمری گذاشتی به دلم داغ غم ، بیا
تا داغ بوسه نیز به سیما گذاری ام
با آنکه همچو جام شکستم به بزم تو
باور نداشتم که چنین واگذاری ام !!!
"سیمین بهبهانی "
منم آن شکسته سازی
که توام نمی نوازی
که فغان کنم ز دستی
که گسسته تار ما را
{سیمین بهبهانی}