زندگی مثل یک کلاف کامواست
پنجشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ق.ظ
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش ،
اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت :
زندگی مثل یک کلاف کامواست ،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم ،
گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود ،
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی ،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود ،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد،
باید سر و ته کلاف را برید ،
یک گره ی ظریف کوچک زد،
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد ،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود ،
یادت باشد،
گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند ،
همان کینه های چند ساله،
باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید ،
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است ...
" زنده یاد مرحومه سیمین بهبهانی "
۹۴/۰۵/۲۹
زندگی مثل یک کلاف کاموا است :)