ساعت دو شب است که با چشم بیرمق
چیزی نشستهام بنویسم بر این ورق
چیزی که سالهاست تو آن را نگفتهای
جز با زبان شاخه گل و جلد زرورق
هر وقت حرف میزدی و سرخ میشدی
هر وقت مینشست به پیشانیات عرق
من با زبان شاعریام حرف میزنم
با این ردیف و قافیههای اجق وجق
این بار از زبان غزل کاش بشنوی
دیگر دلم به این همه غم نیست مستحق
من رفتنی شدم، تو زبان باز کردهای!
آن هم فقط همینکه: "برو، در پناه حق "
از : زنده یاد نجمه زارع
وقتی دلم به سمت تو مایل نمیشود
باید بگویم اسم دلم ، دل نمیشود ..
دیوانه ام بخوان که به عقلم نیاورند
دیوانه ی تو است که عاقل نمیشود
تکلیف پای عابران چیست ؟ آیه ای
از آسمان ِ فاصله نازل نمیشود
خط میزنم غبار هوا را که بنگرم
آیا کسی ز پنجره داخل نمیشود ؟
میخواستم رها شوم از عاشقانه ها
دیدم که در نگاه تو حاصل نمیشود
تا نیستی تمام غزل ها معلق اند
این شعر مدتی است که کامل نمیشود ..
" نجمه زارع "