صدوشانزده116
چهارشنبه, ۸ بهمن ۱۳۹۳، ۱۰:۲۳ ق.ظ
مِثل سنگی که مُحکم به پیشانی ات می خورد ومی گُذرد ،
و فقط گیجی اش می ماند، آن قدر بی حواس است اما، که عَطرش را جا می گذارد .... و تو با همین داغ است که دلت را گرم و با همین داغ است که قهوه ات را دم و با همین داغ است که گُر می گیری عاقبت یک شب و درد می گیری و ... نمی سوزی اما بو می کِشی می خندی و دلَت یک سَنگ دیگر می خواهد.... ..... { گلاره جمشیدی }