جَنگ از کوچه ی ما شروع شد .
درست از وقتی که تو از آنجا رَد شدی...
سربازان خبر نداشتند؛
برای چه می جنگند،
چشم هایت را فقط فرمانده هان دیده بودند !
"گروس عبدالملکیان"
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیام
حتی اگر به دیده رویا ببینیام
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینیام
شاعر شنیدنیست ولی میل، میل توست
آمادهای که بشنویام یا ببینیام ؟
این واژهها صراحت تنهایی مناند
با اینهمه مخواه که تنها ببینیام
مبهوت میشوی اگر از روزنات شبی
بیخویش در سماع غزلها ببینیام
یک قطرهام و گاه چنان موج میزنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیام
شبهای شعرخوانی من بیفروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیام
"محمدعلی بهمنی"
خورشید را در آغوش گرفتهای
پاهایت را به بوسههای دریا سپردهای
موهایت را به دستِ نسیم ..
چه خوش غیرتم من !
"رضا کاظمی"
مبهوت یک شکست!
مغلوب یک اتفاق!
مصلوب یک عشق!
مفعول یک تاوان!
خردهایش را باد دارد میبرد.
و او فقط خاطراتش را محکم بغل گرفته است.
بیا آخرین شاهکارت را ببین...
مجسمه ی ساخته ی بنام"من"...
از ما خبر کعبه ی مقصود نپرسید
ما بی خبران
قافله ی ریگ روانیم
"صائب تبریزی"
خدایا،
فهم مرا از زندگی آن چنان ژرف ساز تا قوانین آن را دریابم،
و بفهمم که در زندگی چیزهایی هست که قابل تغییر نیست،
قوانینی هست که از آنها تخطی نمی توان کرد،
تا ساده لوحانه نپندارم که هر آنچه می خواهم را می توانم داشته باشم،
و هر آنچه آرزو می کنم خواهم داشت...