هنوز روی حرف هایم مانده ام، کاری به کار تو ندارم! تنها، چند "دوستت دارم" ساده است که اینجا، گوشه ی دلم جا مانده… برایت می نویسم و آرام میروم…! t.me/bagheri6298
از همه چیز این دنیا ترسیده ام مادرم غمگین است و آینه ها را پاک می کند پدرم با پیراهن سرمه ای اش همیشه به جاده ها می زند من گوشه ای نشسته ام و از خوشبختی می ترسم از اینکه یک روز بیدار شوم ببینم دیوارها ریخته است ببینم کنار پنجره ی کوچکی که فصل ها از آن برایم دست تکان می دادند، تمام پروانه های روشنم مرده اند... مادرم غمگین است و می گوید چیزی نیست می گوید: این طوفان بارها گل های دامنم را با خود برده است می گوید: با هیچ کدام از آن پیراهن های سفید نرقصیده ام من نشسته ام و فکر می کنم اشک های مادرم روی هم یک دریاچه ی عمیق می شوند... فرناز خان احمدی