صدوچهل
دوشنبه, ۱۱ اسفند ۱۳۹۳، ۰۹:۴۲ ق.ظ
از همه چیز این دنیا ترسیده ام
مادرم غمگین است
و آینه ها را پاک می کند
پدرم
با پیراهن سرمه ای اش
همیشه به جاده ها می زند
من گوشه ای نشسته ام
و از خوشبختی می ترسم
از اینکه یک روز
بیدار شوم
ببینم دیوارها ریخته است
ببینم
کنار پنجره ی کوچکی
که فصل ها از آن برایم دست تکان می دادند،
تمام پروانه های روشنم مرده اند...
مادرم غمگین است
و می گوید چیزی نیست
می گوید: این طوفان بارها گل های دامنم را با خود برده است
می گوید: با هیچ کدام از آن پیراهن های سفید نرقصیده ام
من نشسته ام
و فکر می کنم اشک های مادرم روی هم
یک دریاچه ی عمیق می شوند...
فرناز خان احمدی
۹۳/۱۲/۱۱