:: :: :: :: :: :: :: :: :: :: :: :: :: :: :: :: ::
نه از خودم فرار کرده ام
نه از شما
به جستجوی کسی رفته ام که
مثل هیچ کس نیست
نگران نباشید
یا با او
باز می گردم
یا او
بازم می گرداند
تا مثل شما زندگی کنم.
- محمدعلی بهمنی -
گاهی چنان بدم که مبادا ببینیام
حتی اگر به دیده رویا ببینیام
من صورتم که به صورت شعرم شبیه نیست
بر این گمان مباش که زیبا ببینیام
شاعر شنیدنیست ولی میل، میل توست
آمادهای که بشنویام یا ببینیام ؟
این واژهها صراحت تنهایی مناند
با اینهمه مخواه که تنها ببینیام
مبهوت میشوی اگر از روزنات شبی
بیخویش در سماع غزلها ببینیام
یک قطرهام و گاه چنان موج میزنم
در خود که ناگزیری دریا ببینیام
شبهای شعرخوانی من بیفروغ نیست
اما تو با چراغ بیا تا ببینیام
"محمدعلی بهمنی"
تنهاییام را با تو قسمت میکنم، سهم کمی نیست
گستردهتر از عالمِ تنهایی من عالمی نیست
غم آنقدر دارم که میخواهم تمام فصلها را
بر سفرهی رنگین خود بنشانمت، بنشین غمی نیست
حوای من بر من مگیر این خودستایی را که بیشک
تنهاتر از من در زمین و آسمانت آدمی نیست
آیینهام را بر دهان تکتک یاران گرفتم
تا روشنم شد، در میان مردگانم همدمی نیست
همواره چون من نه! فقط یک لحظه خوب من بیندیش
لبریزی از گفتن ولی در هیچ سویت محرمی نیست
من قصد نفی بازی گل را و باران را ندارم
شاید برای من که همزاد کویرم شبنمی نیست
شاید به زخم من که میپوشم زچشم شهر آن را
در دستهای بینهایت مهربانش مرهمی نیست
شاید و یا شاید هزاران شاید دیگر اگرچه
اینک به گوش انتظارم جز صدای مبهمی نیست
"محمدعلی بهمنی"
بی شکل تر از باد شدم تا نهراسی
وقتی که منِ واقعی ام را بشناسی
پیداست که در حوصله ی جسم نگنجد
این وسعتِ پُر دغدغه - این روحِ حماسی
ها...عاشق روییدن و تکثیر شدن ها
در پیله ی پیراهنیِ خود نپلاسی!
عریان شُووُ انکار کن این جسم شدن را
تو جانی و جان را که نپوشند لباسی !
تا مرگ رسیدیم و به سویی نرسیدیم
ما را به کجا می برد - این پرت حواسی ؟
"محمدعلی بهمنی "
تو کیستی !
که سفرکردن از هوایت را
نمیتوانم ...
حتی به بالهای خیال !
"محمدعلی بهمنی"