آن ماه گر زکوچه ما نیز بگذرد
شاید که قرن سلطه ی پائیز بگذرد
صد مولوی هلاک شود در تب فراق
تا شمس ماه ز مشرق تبریز بگذرد
تا بوده عشق بوده و خوف رجای من
تا ا ز سر که این تب خون ریز بگذرد
چشم تو جام مملو از اکسیر زندگی است
کو آنکه ز این پیاله لبریز بگذرد
گفتم: هزار سال از این روز رفته است
با خنده عشق گفت «که این نیز بگذرد»