دست های تو هر کجا که باشند
باز هم گره ها را محکم تر می کنند
من باز می مانم
از گشتن و سرگیجه گرفتن
بی آنکه بدانم
این رازی که تو با خودت برده ای
کدام سمت زندگی را روشن می کرد ؟
من باز می مانم
و دامن آبی ام را جمع می کنم
بفهمی دریا
همین خانه ی کوچک بود ..
و چشم هایم را
از هزارتوی آینه بیرون می کشم
بفهمی
تنهایی چگونه یکباره
زندگی ات را غرق می کند ...
"احمدشاملو"
ﻫﺮ ﺑﺎﺭ ﮐﻪ ﺧﺎﻧﻪ ﺍﺕ ﺭﺍ ﻋﻮﺽ ﻣﯿﮑﻨﯽ
ﯾﮏ ﭘﺴﺘﭽﯽ
ﻋﺎﺷﻖ ﻣﯿﺸﻮﺩ!
ﻣﮕﺮ ﻣﯿﺸﻮﺩ
ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺗﻮ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ
ﻭ ﻋﺎﺷﻖ ﻧﺸﺪ؟
ﺧﺪﺍ ﻣﯿﺪﺍﻧﺪ
ﭼﻘﺪﺭ ﺑﻪ ﺟﺎﻧﻢ ﺩﻋﺎ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ
ﮐﻪ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ،
ﺣﺮﻑ ﻫﺎﯾﯽ ﺩﺍﺭﻡ
ﺑﺮﺍﯼِ ﻧﻮﺷﺘﻦ..
دلم ساعتی میخواهد
که مانده باشد روی
ساعت های با تو بودن!
"ناصر رعیت نواز"
شب از نیمــه می رفت و من تشنه بودم
و می سوخت در هُـرم تب تار و
پـودم
تو بــودی و چشم تو بود و سیاهــی
اگــر چشم در چشم ِ شب می
گشودم
خیالت چنان شعله ای بر دلم ریخت
که برخـاست از دوزخی تفته
دودم
و شب بــر تمام تنم سایه گـسترد
در آمیخت با تار و پــود ِ
وجودم
شبی دیگر آمد ... و من بار دیــگر
اسیر همان سایه های
کبودم
شبـی کاش چون شاعـران قدیمی
شب ِ گیــسوان تو را می
سرودم
" محمد رضا ترکی - هنوز اول عشق است "
هفت بار
هفت خان را
از اول به آخر
از آخر به اول
از وسط
به وسط
آمدهام
شدهام
دویدهام
زمین خوردهام
و هنوز
تو و دیگر
مردانِ عالم
دل در گروی آنانی دارید
که پا روی پا انداختهاند !
{
مهدیه لطیفی }