بت هایم را می شکنم
تا فرش کنم
بر راهی که تو از آن می گذری
برای شنیدن ساز و سرود من.
"احمد شاملو"
بافتن را از یک فامیل خیلی دور یاد گرفتم
که نه اسمش خاطرم است نه قیافه اش ،
اما حرفش هیچوقت از یادم نمی رود، می گفت :
زندگی مثل یک کلاف کامواست ،
از دستت که در برود می شود کلاف سردر گم ،
گره می خورد، می پیچد به هم، گره گره می شود ،
بعد باید صبوری کنی، گره را به وقتش با حوصله وا کنی ،
زیاد که کلنجار بروی، گره بزرگتر می شود، کورتر می شود ،
یک جایی دیگر کاری نمی شود کرد،
باید سر و ته کلاف را برید ،
یک گره ی ظریف کوچک زد،
بعد آن گره را توی بافتنی یک جوری قایم کرد ،
محو کرد، یک جوری که معلوم نشود ،
یادت باشد،
گره های توی کلاف همان دلخوری های کوچک و بزرگند ،
همان کینه های چند ساله،
باید یک جایی تمامش کرد، سر و تهش را برید ،
زندگی به بندی بند است به نام "حرمت "
که اگر آن بند پاره شود کار زندگی تمام است ...
" زنده یاد مرحومه سیمین بهبهانی "
تو مرا به عصر حجر برمی گردانی
زمانی که آدم
چای را
با خنده حوا شیرین می کرد.
"احسان پرسا"
هر روز
غرق میشوم
در این شهر بی دریا
و شب
خودم را بالا میکشم
روی تخت خواب
با صدفهایی در دستم
و تکههای تور
چسبیده به تنم ..
" ساره دستاران"
فردا آمده است و ایستاده است
پیش روی من
میپرسد چه میخواستی
با عصا او را کنار میزنم
همچنان چشم دوخته به دوردست
منتظر
"شهاب مقربین"
سرسبز دل از شاخه بریدم، تو چه کردی؟
افتادم و بر خاک رسیدم، تو چه کردی؟ من شور و شر موج و تو سرسختی ساحل روزی که به سوی تو دویدم، تو چه کردی؟ هرکس به تو از شوق فرستاد پیامی من قاصد خود بودم و دیدم تو چه کردی مغرور، ولی دست به دامان رقیبان رسوا شدم و طعنه شنیدم، تو چه کردی؟ «تنهایی و رسوایی»، «بیمهری و آزار» ای عشق، ببین من چه کشیدم تو چه کردی
فاضل نظری