چه زیبا میشد اگر فقط میتونستیم بخندیم …
به همه چیز …
به زندگی …
به یه عشق قدیمی …
به بدشانسی ها …
به باخت ها …
به تنهایی ها …
به همه چیز بخندیم…
چون بالاخره یه روز مرگ میاد سراغمون
وهمه چیز تموم میشه
اونموقع میگیم دیدی تموم شد… ؟؟
از کفم رها، جانم، شد قرار دل
نیست و دست من، خدا، اختیار دل
دل به هر کجا، جانم، رفت و برنگشت
دیده شد سپید، خدا، ز انتظار دل
خون دل بریخت، جانم، از دو چشم من
خوش دلم از این، خدا، انتحار دل
بعد از این ضرر، جانم، ابلهم اگر
خم کنم کمر، خدا، زیر بار دل
عارف قزوینی
نشستهای توی قلبم
مثل تیرِ چند پر !
نه میشود درَت آوردنه گذاشت که بمانی ..
هر صبح از فراز پل در دوردست خیـــال...
سایـــــــــه ...
چمدانی پر از نام عشقش را به رود می سپارد ...
رود ...
دریـــــــــا ...
بــــــــــــاران ...
بوی عـشـــق می دهند !
وقتی شیری طعمه اش را باآمدن لاشخورها رها میکند،
نشان ترس نیست
بلکه باورش این است که طعمه اش دیگر ارزش خوردن ندارد