مسیرزندگی

بگذار آبها ساکن شوند تا عکس ماه و ستاره ها را در وجود خود ببینی......(مولانا)

مسیرزندگی

بگذار آبها ساکن شوند تا عکس ماه و ستاره ها را در وجود خود ببینی......(مولانا)

مسیرزندگی

هنوز
روی حرف هایم مانده ام،
کاری به کار تو ندارم!
تنها،
چند "دوستت دارم" ساده است
که اینجا،
گوشه ی دلم جا مانده…
برایت می نویسم و
آرام میروم…!
t.me/bagheri6298

بایگانی
آخرین مطالب

۲۳۲ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «عشق» ثبت شده است

عشق یعنی:برای رسیدن به هم..

دوشنبه, ۲ فروردين ۱۳۹۵، ۱۰:۲۸ ق.ظ

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ فروردين ۹۵ ، ۱۰:۲۸
محمد 93

این همه سال در من بوده ای..

چهارشنبه, ۲۶ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۳۸ ق.ظ

این همه سال در من بوده ای

و من

تمام کوچه های جهان را

گشته ام

بی آن که تو را یافته باشم!

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۳۸
محمد 93

کمی با من بنشین

پنجشنبه, ۲۰ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۴۱ ق.ظ

بنشین تا ببینم

تا کجا مرز چشمان توست

تا کجا مرز غم های من است

آبهای ساحلی تو کجا آغاز می شود

خون من کجا پایان می گیرد

بنشین تا به تفاهم برسیم

که بر کدام پاره از اجزای پیکر من

فتوحات تو خاتمه خواهد گرفت

و در کدام ساعت از ساعات شب

شبیخونهای تو آغاز خواهد شد

کمی با من بنشین

تا بر سر شیوه ای از عشق به توافق برسیم

نزار قبانی

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۴۱
محمد 93

بگذار همه ی زندگیم گره ی کور بخورد

چهارشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۱۸ ق.ظ

بگذار همه ی زندگیم گره ی کور بخورد

دست های تو که باشد

ملالی نیست با نگاه تو گره از همه چیز باز میشود

حتی از دل گره خورده من...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۱۸
محمد 93

دلم یک بازی تازه می خواهد

سه شنبه, ۱۸ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۱ ق.ظ

دلم یک بازی تازه می خواهد . . ،

یک بازی شاید عاشقانه . . !

نه برد و نه باخت . . ،

که دلم تنها به یک لبخند مساوی ، قانع است . . !

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۸ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۰۱
محمد 93

تو سرآغاز شعری هستی..

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۸ ق.ظ

تو سرآغاز شعری هستی که به ابیات بهم ریخته باور من معنی بودی می دی.

تو سرآغاز رودی هستی که در آهنگ قدمهای پر از رفتن تو حسرت دریا جاری ست.

تو سرآغاز راهی هستی که به آبادی احساس و غزل منتهی خواهد شد

و تو سرآغاز عشقی هستی که در آن هیچ اثری از غم دلتنگی نیست.


(سهراب عبدی)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۰۸
محمد 93

که این نیز بگذرد

دوشنبه, ۱۷ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۰۰ ق.ظ

آن ماه گر زکوچه ما نیز بگذرد

شاید که قرن سلطه ی پائیز بگذرد

صد مولوی هلاک شود در تب فراق

تا شمس ماه ز مشرق تبریز بگذرد

تا بوده عشق بوده و خوف رجای من

تا ا ز سر که این تب خون ریز بگذرد

چشم تو جام مملو از اکسیر زندگی است

کو آنکه ز این پیاله لبریز بگذرد

گفتم: هزار سال از این روز رفته است

با خنده عشق گفت «که این نیز بگذرد»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۴ ، ۱۰:۰۰
محمد 93

گرمرا حاکم کنند بر شهر عشق..

يكشنبه, ۱۶ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۴۴ ق.ظ

گر مرا حاکم کنند ..... بر شهر عشق
روی هر دروازه ای ، لوح محبت میزنم
بهر هر دل.......... دلبرم باشد یکی
مهر باطل روی هر ، نوع خیانت میزنم
سخت میگردم.....همه بازار شهر
تاجران بی وفایی را ، به زندان میکنم
بی نقاب آیند همه....در شهر من
با نقاب هرکس ببینم ، چهره ویران میکنم
گرگها در جای خود.....بره اهو جای خود
گر روند در جلد هم ، والله رسوا میکنم
عاشقان رامیدهم........فرمان برحکم وفا
بی وفایان را ز شهر ، حتما گریزان میکنم
با عدالت میزنم......تکیه به تخت حاکمی
باعث بد نامی عشق را پریشان میکنم ...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۴۴
محمد 93

نیستی!آغوش من احساس سرما می کند

شنبه, ۱۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۴۵ ق.ظ

نیستی!  آغوش من احساس سرما می کند

پنجره سگ لرزه هایم را تماشا  می کند

صبح تا شب در اتاق کوچکی زندانی ام

مادرم  با من سر این عشق دعوا می کند

زخم بر خود می زنم ، تا درد از حد بگذرد

بعد تو تنها مرا اندوه ارضا می کند

می گذارم سر به روی شانه ی  تنهایی ام

غم  بساط اشک هایم را مهیا می کند

بالشی که شاهد هق هق زدن های من است

توی گوشم با همان لحن تو نجوا می کند

حال دنیایم وخیم ست و نگاهم عشق را

از سکوت کهنه ی عکست تمنا می کند

بی تو بر تصویر تلخ زندگی زل می زنم

مرده ای در آینه گاهی تقلا می کند

صنم نافع

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۴۵
محمد 93

در تب وتاب رفتنم به فکر راهی شدنم

جمعه, ۱۴ اسفند ۱۳۹۴، ۰۹:۵۶ ق.ظ

در تب وتاب رفتنم به فکر راهی شدنم...

تو ای همیشه همسفر مرا شناختی تو اگر...

مرا پس از من بنویس به هر کس از من بنویس...

ای تو هوای هرنفس هر نفس از من بنویس...

مرا به دنیا بنویس همیشه تنها بنویس...

از آب و خاک ِآتش و باد برای فردا بنویس...

تو جان من باش وبگو به یاد من باش و بگو...

میلاد من باش و بگو جانان من باش و بگو...

نفس اگر امان نداد روی خوشی نشان نداد...

رفت ودوباره بر نگشت مرا دوباره جان نداد...

دست و زبان من تو باش نامه رسان من تو باش...

حافظه ی تبار من نام نشان من تو باش...

بگو حکایت مرا قصه ی هجرت مرا...

توشه ای از غزل ببخش راه زیارت مرا...

تو جان من باش وبگو جانان من باش و بگو...

به یاد من باش و بگو میلاد من باش و بگو...

نفس اگر توان نداد مرا دوباره جان نداد...

به این همیشه نا تمام زمان اگر امان نداد...

تو جان من باش وبگو زبان من باش و بگو...

بر سر گل دسته ی عشق از آن من باش و بگو...

بگو که مثل من کسی به پای عشق سر نداد...

ازآن سوی آبی آب خبر نشد خبر نداد...

تو جان من باش وبگو به یاد من باش و بگو...

میلاد من باش و بگو جانان من باش و بگو...

«داریوش اقبالی»

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۴ ، ۰۹:۵۶
محمد 93