مسیرزندگی

بگذار آبها ساکن شوند تا عکس ماه و ستاره ها را در وجود خود ببینی......(مولانا)

مسیرزندگی

بگذار آبها ساکن شوند تا عکس ماه و ستاره ها را در وجود خود ببینی......(مولانا)

مسیرزندگی

هنوز
روی حرف هایم مانده ام،
کاری به کار تو ندارم!
تنها،
چند "دوستت دارم" ساده است
که اینجا،
گوشه ی دلم جا مانده…
برایت می نویسم و
آرام میروم…!
t.me/bagheri6298

بایگانی
آخرین مطالب

۶ مطلب با کلمه‌ی کلیدی «حمیدمصدق» ثبت شده است

این گریه نیست

جمعه, ۳۰ مهر ۱۳۹۵، ۱۰:۵۹ ق.ظ

امشب صفای گریه ی من ،

سیلاب ِ ابرهای بهاران است

این گریه نیست ،

ریزش ِ باران است

 

آواز می دهم :

« آیا کسی مرا ،

از ساحل ِ سپیده ی شب ها صدا نزد ؟! »

 

حمید مصدق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مهر ۹۵ ، ۱۰:۵۹
محمد 93

بی تو می رفتم،می رفتم

يكشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۴، ۰۹:۳۹ ق.ظ

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۹۴ ، ۰۹:۳۹
محمد 93

ای مهربان من ،من دوست دارمت

چهارشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۴، ۰۹:۳۵ ق.ظ

ای مهربان من
من دوست دارمت
چون سبزه های دشت، چون برگ سبز درختان نارون
معیارهای تازه ی زیبایی
با قامت بلند تو سنجیده می شود.
زیبایی عجیب تو معیار تازه ای ست،
با غربت غریب فراوانش مانند شعر من
ای شعر بی قرین!
ـ و این تفاخر از سر شوخی ست ـ

نازنین...



" حمید مصد
ق "
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مرداد ۹۴ ، ۰۹:۳۵
محمد 93

سحرنزدیک است

دوشنبه, ۸ تیر ۱۳۹۴، ۰۹:۱۸ ق.ظ

خواب رویای فراموشی هاست!

خواب را دریابم،

که در آن دولت خاموشی هاست...

من شکوفایی گل های امیدم را در رویاها می بینم،

و ندایی که به من می گوید:

گرچه شب تاریک است

"دل قوی دار"

سحر نزدیک است...


"حمید مصدق

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ تیر ۹۴ ، ۰۹:۱۸
محمد 93

آتش عشق به من فرصت گفتارنداد..

يكشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۴، ۰۸:۵۳ ق.ظ

تا به سرچشمه خورشید رسم
وام از واژه گرفتم بالی
شوق پرواز مرا از جا کند
دلم از وسوسه وصل آکند ...

بال من مومین بود
تاب رخساره خورشید نداشت
آتش عشق به من فرصت گفتار نداد ..

در گلو
تار آوازم سوخت
پیش آتش رخ خورشیدی تو
پر پروازم سوخت ..


" حمید مصدق "

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ تیر ۹۴ ، ۰۸:۵۳
محمد 93

صدوچهارده114

دوشنبه, ۶ بهمن ۱۳۹۳، ۰۳:۲۵ ب.ظ


روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :

من می شناختم او را
نام تو راهمیشه به لب داشت
حتی
در حال احتضار
آن دلشکسته عاشق بی نام و بی نشان
آن مرد بی قرار
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
هر روز پای پنجره غمگین نشسته بود
و گفتگو نمی کرد
جز با درخت سرو
در باغ کوچک همسایه
شب ها به کارگاه خیال خویش
تصویری از بلندی اندام می کشید
و در تصورش
تصویر تو بلندترین سرو باغ را
تحقیر کرده بود
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
او پاک زیست
پاک تر از چشمه ای نور
همچون زلال اشک
یا چون زلال قطره باران به نوبهار
آن کوه استقامت
آن کوه استوار
وقتی به یاد روی تو می بود
می گریست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
او آرزوی دیدن رویت را
حتی برای لحظه ای از عمر خویش داشت
اما برای دیدن توچشم خویش را
آن در سرشگ غوطه ور آن چشم پاک را
پنداشت
آلوده است و لایق دیدار یارنیست
روزی اگر سراغ من آمد به او بگو :
آن لحظه ای که دیده برای همیشه بست
آن نام خوب بر لب لرزان او نشست
شاید
روزی اگر ...
چه ؟ او ؟
نه آه ...
نمی آید ...
" حمید مصدق "

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ بهمن ۹۳ ، ۱۵:۲۵
محمد 93