دروغ می گفتی..
دروغ میگفتی
معتاد شدنت را به من
که انقدر آرام و بیدرد
مرا ترک کردی ...
"امیدعبدی"
دروغ میگفتی
معتاد شدنت را به من
که انقدر آرام و بیدرد
مرا ترک کردی ...
"امیدعبدی"
هرگز، نمیتوان
گل زخمهای خاطرهای را ز قلب کند.
که در این سیاه قرن
بیقلب زیستن
آسانتر ز بیزخم زیستن.
قرنی که قلب هر انسان
چندین هزار بار
کوچکتر است
از زخمهای مزمن و رنجی که میکشد
"نصرت رحمانی"
آیینهها دچار فراموشیاند
و نام تو
ورد زبان کوچهی خاموشی
امشب
تکلیف پنجره
بیچشمهای باز تو روشن نیست !
قیصرامین پور"
تنهایم
فرماندهی که لشگر خود را گم کرده است
بر کرانهی تاریک
تاریک
که بوی شغال میدهد.
"شمس لنگرودی"
در سراشیبی این کوچه
گُل شببویی
روییده است
در سکوت و هیاهو
رشد کرده است
و
در پایان غروب این جمعه
قرار است گُل بدهد
از کنار گُل شببو
که عبور میکنیم
گذشتهمان را فراموش
میکنیم
که دیوارهای خانه و مدرسه
نمور بود
در دست من
فقط گُل شببویِ
خشک شده مانده بود
پایان روز جمعه بود ...
"احمدرضااحمدی"
دیگر نمیخواهی مرا با من مدارا میکنی
در گیر و دار رفتنی امروز و فردا میکنی
با دیگران جانانه ای با من ولی بیگانه ای
سودای رفتن داری و انکار و حاشا میکنی
داری به دل مهری دگر شوری دگر داری به سر
خواهی بگویی با دلم این پا و آن پا میکنی
با من عبوس و خسته ای بی اعتنا پیوسته ای
با او شنیدم دم به دم صحبت تمنا میکنی
افکنده ای در آتشم با عشق داغ و سرکشم
اما خموش و ساکتی تنها تماشا میکنی
آن دیگری یک هزه خو بد نامه ای بی آبرو
افسوس میدانی ولی اما و آیا میکنی ..
" بتول مبشری"
خیالت که می وزد
پنجره
باران می شود
و بوسه ای تنها
راهی تو می شود در من
آنجا که نبودن ات
غمگین ترین جای باران ست
در پرسه های بی آغوش ...
" پرویز صادقی "
می نویسم ، از سر ناگزیری،
چرا که تسخیر شده ام در حالتی که
نوشتن از آن پناه بردن بدان است
و گریختن از آن ...
" جواد مجابی "