امروز
اینقدر حالم بد است
که میخواهم شعری بنویسم
مهم نیست این
یا یکی دیگر.
"ریچاردبراتیگان"
شادی کساد شده لبخند هم
ماتم زیاد شده آدم کم
غم روی همه را کم کرده
جای پای خودش را همهجا محکم کرده
حتا در نامهای که گاهی باز میکنیم
هوا پس است
بس است دیگر این همه زخمی که برداشتیم
ما که مادر نداشتیم
زلزله بود
که گهوارهمان را تکان میداد
"علی عبدالرضایی"
او را که زیسته بودم
با زخم و زخمهاش
در خود گریسته بودم
آن راز را نگفته
این زخم را ندیده نگیرید
گفتم گریسته بودم
بادا که ناشنیده نگیرید
آن «نور» آن صدای همیشه
اسطورهای برای همیشه
«باران سرزمین خورشید»
موسیقی زمین و زمان بود
آیینهای برای شنیدن
حسی برای درک جهان بود
او را که زیسته باشی
فهماش غریب نیست
"محمدعلی بهمنی"
تلخ منم ،
همچون چای سرد
که نگاهش کرده باشی ساعات طولانی
و ننوشیده باشی.
تلخ منم ؛
چای یخ
که هیچکس ندارد هوساش را
"سیدعلی صالحی"
با من سخن بگو
باز کن دهانت را
گوشهای انباشته از باور
به زبان تسلیبخش دروغ چشم دوختهاند
و دستان خزندهی عادت
بر اندام توخالیام حمله میبرند .
سرنوشت بیآرزو
سرنوشت بیخاطره
سرنوشت کور
ذهن پریشان فراموشکار
بستن بیهوده عهدهای شکننده
تکرار جملهی "پشت دستم داغ"
با من سخن بگو
باز کن دهانت را
تیر و کمان آذریام بر زمین افتاد
و نیمه ناتوان حیوانیام
دیگر نمیدود
هر شب شیهه میکشم از درد
با من سخن بگو
باز کن دهانت را
با شلیک آخرین تیرت
خلاصم کن .
"نگین آذر"
آغوشت را از
کابوس های سر ساعتت پس نگرفتم که رویش
دردهایم را بالا بیاورم ..
بیا .. چشم های پر حرفت را بیاور
می خواهم شهرزادترین قصه هایت را
به گوشم بیاوری
و دنیا برای چند دقیقه در تو خلاصه شود ..
بیا .. اتفاق در آغوش های بسته می افتد
بی آنکه به هیچ کجای تقدیر بر بخورد ..
"هومن شریفی "
هرکه در توانگری و تهیدستی میانه رو باشد
برای «مقابله با»
حوادث روزگار آماده شده است..
امام علی (ع)/تصنیف غررالحکم و دررالکلم
من خودم را پوشیدم
فصل نبود
در لباس بیفصل
من ترا سرتاسر نبودم
من تو بودم
من ترا خوب گفتم
که گلهای شمعدانی را پوشیدم.
اتاق من دیگر سفید است
گلدان اکنون خالی است
مرا دوست بدار
گلدان گل میدهد
اتاق سفیدتر میشود
مرا دوست بدار
گلدان گل میدهد
اتاق سفیدتر میشود
مرا دوست بدار.
من در اتاق سفید
ترا خفتهام
ترا پوشیدهام
سفیدی را صدا نمیکنم.
مرا دوست بدار
"احمدرضااحمدی"