صدوپنجاه وهشت158
منم آن شکسته سازی
که توام نمی نوازی
که فغان کنم ز دستی
که گسسته تار ما را
{سیمین بهبهانی}
منم آن شکسته سازی
که توام نمی نوازی
که فغان کنم ز دستی
که گسسته تار ما را
{سیمین بهبهانی}
دو ماهی قرمز
درون تُنگ بلور
و گوش حادثه کر
و چشم فاجعه کور
سحر که دهکده روشن شد و چراغ رسید
کنار پنجره دیدند تنگ خالی بود
پرنده ها گفتند:
شبی نجیب تر از گربه های بازیگوش
در این حوالی بود ..
{ عبدالجبار کاکایی }
تنها چند نفس مانده تا بهار
و من
حوصله ام را در جیب لباسم گذاشته ام
- کنار جوراب ِ تو در تو -
پرت شده ام میان انبوه ِ این همه دود
که دشمنانه دوست می دارندم
عصر بخیر می گویم به بارش بیمار ِ آفتاب
گلدان ِ غروب را آب می دهم روی طاقچه
تا شب قد بکشد به بلندای پنجره
حالا می شود به دور از هر چشمی
راحت تر سنگینی ِ بی وزن ِ بهار را گریست
صدایی میان ِ دو حادثه در گوشم چرخ می زند
بوی عیدی ، بوی توپ ، بوی کاغذ رنگی !
آخر
با اینها مگر می شود زمستان را سر کرد
وقتی در آن سر سال
مردمان گیج چشمانم هنوز باید
خسته تر از دیروز
سراغ تو را از تلاوت نماز شکسته ی قناری بگیرند
بی تو
بهار قابی نیست که در پناه چهار چوبش زیبا شوم
می دانی ؟
بهار ،
بی حضور خنده ی تو
شبیه شعری ست
که شاعرش را گم کرده باشد
مهدی یوسفی نژاد
شهر به شهر و کو به کو در طلبت شتافتم
خانه به خانه در به در جستمت و نیافتم
آه که تار و پود آن رفت به باد عاشقی
جامه ی تقویی که من در همه عمر بافتم
بر دل من زبس که جا تنگ شد از جدائیت
بی تو به دست خویشتن سینه ی خود شکافتم
از تف آتش غمم صد ره اگر چه تافتی
آینهسان به هیچ سو رو ز تو برنتافتم
یک ره از او نشد مرا کار دلِ حزین روا
هاتف اگرچه عمرها در ره او شتافتم
"هاتف اصفهانی"
گیرم تمام شهر پر از سرمه ریزها
خالی شده ست مصر دلم از عزیزها
داش آکل و سیاوش رستم تمام شد
حالا شده ست نوبت ابرو تمیز ها
دیگر به کوه و تیشه و مجنون نیاز نیست
عشاق قانعند به میخ و پریزها
دستی دراز نیست به عنوان دوستی
جز دستهای توطئه از زیر میزها
دل نیست آنچه جز به هوای تو می تپد
مجموعه ایست از رگ و اینجور چیزها
خانم بخند! که نمک خنده های تو
برعکس لازم است برای مریضها
چون عاشقم و عشق بسان گدازه داغ
پس دست می زنم به تمامی جیزها
{ حامد عسکرى }
باز زیبایی جهان کم شد،باز تقصیر توست میبخشی
بارها گفتهاند اهل نظر به تو موی بلند می آید
"آرش شفاعی"
همه ی کوچه های شهر رنگ تورا به دیوارهایشان زده اند
آسمان به عشق چشمان تو ستاره را روشن می کند
دست من به قلم نمی رود
گر رود جز از تو نوشتن برگی را خط خطی نمی کند
قلم من .. جز از تو نوشتن کاری را از بر نمی کند...
قصه های من تمامشان برای توست
اگر گاهی در قصه هایم نگرانم
آن هم از دوری توست
تمام نوشته های من برای توست
کلام من نثار روح سبز تو ...
نثار روح سبز توست . . .
سید محمد مرکبیان
حاصلِ سبزترین باور ِمن
برگ زردیست که از لای ورق های دلم می ریزد
مانده ام سخت غریب
دیگر از سبزترین حادثه هم می ترسم . . .
بابا لنگ دراز عزیزم:تمام دلخوشی دنیای من اینست که ندانی دوستت دارم.
وقتی میفهمی و میرانی ام چیزی درون دلم فرو میریزد، چیزی شبیه غرور
لطفا گاهی خودت را به نفهمی بزن و بگذار دوستت بدارم
بعد تو هیچکس الفبای روح و خطوط قلبم را نخواهد خواند.